Tuesday, August 4, 2009

از سبزوار تا لیمریک





وقتی هنوز همه عزیزانیت دوروبرت هستند و مثل پروانه هی دورت میچرخند و قربون صدقه ات میرند گذشت زمان رو احساس نمیکنی. یعنی اصلا نمیفهمی کی بزرگ شدی و هنوز دلت میخواد مث یه بچه هی خودتو واسشون ناز کنی. بعدش که حالا به هر دلیلی میری و ازشون دورتر و دورتر میشی اونوقت تازه میفهمی چقدر تو این سالها بزرگ شدی و خودت حواست نبوده واینکه دیگه باید خودت باشی و تو اون لحظه است که کم کم دلتنگیهات شروع میشه. حتی دلت واسه اون شهر کوچیک و دلگیر هم تنگ میشه و حاضر نیستی با هیچ جای دنیا عوضش کنی. اینکه چی شد که من و همسرم رو از سبزوار به مشهد و بعدش هم به لیمریک کشوند بماند ولی تو این فکرم که بعدش قراره کجاها بریم. آدم یه کمی از فکر این تغییرات تو زندگیش میترسه ولی خوب یادمه که هیچ وقت دوست نداشتم یه زندگی معمولی داشته باشم...اینم چند تا عکس از لیمریک که خودم گرفتم. شهر کوچیک و باصفائیه تو غرب ایرلند




2 comments:

nemati said...

مليحه خانم عزيز سلام . افتخار داديد به كلبه عكس حقير تشريف آورديد . شخصا از آشنايي با وبلاگ پرمحتوا و زيباي شما خرسند شدم و بسيار لذت بردم . از ظاهر امر پيداست كه بايد نقاش چيره دستي باشيد و عكاس بسيار ماهر . شات هاي پست آخر بسيار جذاب و گرم بود . نمونه هايي موفق از ژانر عكاسي شهري و تركيب اون با منظره و محيط . در ضمن توضيحات شما هم كامل و بسيار خواندني بود . مشتاقانه منتظر پست هاي آتي شما هستم .
سلامت و سرفراز باشيد / محمد جواد نعمتي

milad jan said...

salam.chera az sabzevar axe nazashti?:D