Friday, August 7, 2009

برای حسین پناهی


هنوز یادمه با اون لحن خاصش میگفت ماریااااااااااااا و بعد باز به نقطه نامعلوم خیره میشد و ماریا می رفت به سمت عکس ستاره و باز همان درددل های تکراری را از سر میگرفت و میلرزید و من با اینکه آن موقع کودکی بیش نبودم و با اینکه فضای سنگین خانه آنها درکش کمی سخت بود ولی سردم میشد و با اشکهای ماریا دلم میخواست گریه کنم...نمیدانم چرا کسی یادش نیست دو مرغابی در مه را؟!!! ولی من هیچ وقت صحنه های این تله تاتر را فراموش نمیکنم.از همان بچگی حسین پناهی برایم سوال بود که چرا اینجوریه و چرا اینجوری حرف میزنه ولی بعدش کم کم عاشق شخصیت پر از سوالش شدم و وقتی هم که شعرهایش را خواندم تنهاییش بیشتربرایم ثابت شد. و همیشه فکر میکنم شخصیتش همانی بود که توی سایه خیال نقشش را بازی کرد و شاید نازی هم همان انعکاس نور خورشید بود روی قوطی کمپوت! ولی تا آنجاییکه یادم است از غلومی در شعرهایش چیزی نگفته بود. این روزها سالگرد مرگ اوست مردی که تنها بود و انگار تنها هم مرد و شاید خیلی ها ندانند که زمانی درس حوزه خوانده بود و روحانی روستایشان بود

خوش به حال لک لکا که خوابشون «واو» نداره
خوش به حال لک لکا که عشقشون «قاف» نداره
خوش به حال لک لکا که مرگشون «گاف» نداره
خوش به حال لک لکا که لک لک اند....


3 comments:

hamidreza said...

good!
movafagh bashi abji,khoshgel minvisi.

ترنج said...

سلام مليحه جان...
ببخشيد دير سر زدم.
نقاشي هات زيبا بودند....
فكر ميكنم تله تئاتر مرغابي در مه رو چند ماه پيش ديدم.. ولي متاسفانه نتونستم كامل ببينمش...
شخصيت عجيبي داره حسين پناهي...
نميدونستم كه روحاني روستاشون بوده...
دلم گرفت وقتي اين پست رو خوندم... نميدونم چرا.. شايد به خاطر تنهايي اون بود..
راستي منم لينكت كردم.

داش آکـُل said...

خیلی قشنگ بود مرسی