Friday, August 21, 2009

حرفه: هنرمند



بچه که بودم وقتی پدرم ساز میزد ناخوداگاه ریتم آهنگ رو با خودم زمزمه میکردم. بزرگتر که شدم ساز زدن رو هم یاد گرفتم و کم کم توی مدرسه و هر جایی که میشد آواز هم میخوندم . چند سالی گذشت که بعد از درس خواندن های زورکی تازه فهمیدم تنها چیزی که آرومم میکنه هنره. حالا هر چی میخواد باشه: سینما، موسیقی، آواز، کاریکاتور و آخرش هم شدم نقاش. حالا این وسط چقدر ساز مخالف شنیدم و چقدر پول بی زبان خرج علایقم کردم خودش داستانی داره. چند سالی میشه که نقاشی میکنم و به قول معروف هنرمندم. وقتی هنرمند بودن را به خودت القا میکنی حواست به یه چیزهایی هم باید باشه. مثلا حرفهای خاله زنکی نزنی، لباس خاص بپوشی، حرفهای خاص بزنی، دوستان خاص داشته باشی و خلاصه آدم متفاوتی باشی. البته اینهایی که میگم همش از سر اجبار نیست گاهی وقتها هنر کم کم تو رو به همین سمت پیش میبره که مثلا به عنوان یک زن همه فکرت تو خریدن لباس و همچشمی کردن نباشه و وقتت رو با غیبت کردن ومهمونی رفتن هدر نکنی. از وقتی احساس کردم که یک هنرمندم سعی کردم شخصیتم رو رشد بدم. سعی کردم خودم رو توی نقاشیام نشون بدم و به اطرافیانم بفهمونم که دنیای من با دنیای اونا خیلی تفاوت داره ولی هر دفعه بیشتر از قبل شکست میخوردم. نمیدونم چند درصد آدمها میتونن رنجی رو که یک هنرمند واسه خلق اثرش کشیده و احساسی رو که پشت اون هست درک کنند. ولی مطمئنم تعدادشون زیاد نیست. این رو از اونجایی میگم چون آدمهایی رو دیدم که اومدند و برای دلخوشی من نگاهی سر سرکی به کارهایم انداختند و بعدش با تمام غرور جلوم نشستند و کلی چرند گفتند که ما حصلش این بود: تو داری راهت رو اشتباه میری !
باز هم نمیدونم که چقدرحق با اوناست ولی از این مطمئنم که جز این راه اشتباه راه دیگه ای رو نمیتونم برم و شاید یه روزهم به قول اونا سرم به سنگ بخوره. ولی من فقط همینجوری میتونم از زندگیم لذت ببرم حتی اگه احمق ترین آدم دنیا به نظر برسم
.

Friday, August 14, 2009

پاریس، شهر عشق


تو همون نگاه اول عاشقش شدم. مگه می شد بی تفاوت از کنارش گذشت. مگه امکان داشت تو هواش نفس کشید و بهش دل نداد. مگه میشد لمسش کرد و دیوونه نشد. مثل یک خواب بود. خوابی که دوست نداشتم هیچ وقت تموم بشه. تموم اون یک هفته که آسمونش رو میدیدم مثل یک رویای شیرین گذشت. انگار تمام زیباییهای دنیا رو تو خودش جمع کرده بود. حتی تک تک سنگفرشهاش بوی عشق میداد. شیرینی لهجه فرانسوی با کافه هایی که همیشه باز بودند و آوازی که از کنار رود سن می آمد نوستالژیک ترین لحظات رو به من هدیه دادند. کاش هیچ وقت تموم نمیشد. کاش اسم همه خیابانهای دنیا مثل سن میشل و مونتمارته زیبا بود. پاریس همان طوری بود که انتظارش رو داشتم،زیبا و با شکوه. کافی بود فقط یه لحظه خودت رو بهش بسپری...
حالا هر وقت لا ویه این رز رو با صدای ادیت پیاف گوش میدم پاریس با تمام قشنگیهاش میاد جلو چشمم. هر چقدر هم تمام احساساتمو به کار بگیرم باز هم نمیتونم اون طوری که بود توصیفش کنم. فقط میتونم بگم که خیلی دلم براش تنگ شده

Wednesday, August 12, 2009

صدای باد می آید



چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم از دست داده ایم
مابی چراغ به راه افتادیم
و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟

فروغ فرخزاد

Saturday, August 8, 2009

آرامش گاوی



اینجا از خونه که پاتو میذاری بیرون خبری از هیاهوی شهری و ازدحام جمعیت و ترافیک نیست. کلا اینجا شهر زنده ای نیست. اونقدر آرومه که گاهی وقتها دلت لک میزنه واسه یه بوق ماشین یا دیدن دو نفر آدم که دارن داد وبیداد میکنند چیزی که تو ایران زیاد میدیدم. حالا خیلی از فامیل که تو ایرانن هی به ما میگن خوش به حالتون که اونجا اینقدر ساکته و شاید اگه خودشون یه مدتی بیان اینجا دیوونه بشن از این همه آرامش. به جای خونه و مغازه، اینجا پره از مزرعه های سر سبز که کلی گاو، بعضی وقتها هم اسب، دارن توش میچرن. کافیه چند دقیقه وایسی و به این گاوا زل بزنی آن چنان آرامشی بهت دست میده که بعدش نا خوداگاه میرسی به پوچی و به این سوال که کلا فلسفه زندگی این گاوا چیه وچه زندگی مزخرفی داره این حیوون.نه تحرکی نه هیجانی! بگذریم از اینکه کلی فایده داره واسمون ولی آدم گاهی وقتها حرصش از این همه آرامش در میاد. خدا رو شکر که گاو نشدیم

Friday, August 7, 2009

برای حسین پناهی


هنوز یادمه با اون لحن خاصش میگفت ماریااااااااااااا و بعد باز به نقطه نامعلوم خیره میشد و ماریا می رفت به سمت عکس ستاره و باز همان درددل های تکراری را از سر میگرفت و میلرزید و من با اینکه آن موقع کودکی بیش نبودم و با اینکه فضای سنگین خانه آنها درکش کمی سخت بود ولی سردم میشد و با اشکهای ماریا دلم میخواست گریه کنم...نمیدانم چرا کسی یادش نیست دو مرغابی در مه را؟!!! ولی من هیچ وقت صحنه های این تله تاتر را فراموش نمیکنم.از همان بچگی حسین پناهی برایم سوال بود که چرا اینجوریه و چرا اینجوری حرف میزنه ولی بعدش کم کم عاشق شخصیت پر از سوالش شدم و وقتی هم که شعرهایش را خواندم تنهاییش بیشتربرایم ثابت شد. و همیشه فکر میکنم شخصیتش همانی بود که توی سایه خیال نقشش را بازی کرد و شاید نازی هم همان انعکاس نور خورشید بود روی قوطی کمپوت! ولی تا آنجاییکه یادم است از غلومی در شعرهایش چیزی نگفته بود. این روزها سالگرد مرگ اوست مردی که تنها بود و انگار تنها هم مرد و شاید خیلی ها ندانند که زمانی درس حوزه خوانده بود و روحانی روستایشان بود

خوش به حال لک لکا که خوابشون «واو» نداره
خوش به حال لک لکا که عشقشون «قاف» نداره
خوش به حال لک لکا که مرگشون «گاف» نداره
خوش به حال لک لکا که لک لک اند....


Thursday, August 6, 2009

فدریکو گارسیا لورکا



فدریکو گارسیا لورکا را همه به عنوان چهره درخشان شعر اسپانیا میشناسند که به علت گرایشات ضد فاشیستی توسط نیروهای فالانژیست گلوله باران شد. گرچه او یک شاعر سیاسی نبود ولی حال و هوای شعرهایش مخالفت او را با اسپانیای آن دوران نشان میدهد. فیلم خاکسترهای کوچک نگاهی به دوران جوانی زندگی سه هنرمند آوانگارد اسپانیا، سالوادوردالی نقاش، لوئیس بونوئل فیلمساز و لورکای شاعر دارد. آنچه در این فیلم بیشتر مشهود است شخصیت گارسیا لورکا و تاثیر پذیری دالی و بونوئل از او میباشد. همچنین این فیلم اشاره ای به روابط خصوصی نزدیکی بین لورکا و دالی دارد که دالی در اواخر عمر خود آن را فاش کرده بود

شعری که به بهانه آن گارسیا لورکا از سوی فاشیست ها گلوله باران شد

" گارد سویل"
ترجمه‌ : احمد شاملو

بر گرده ی اسبانی سیاه می نشینند
که نعل هایشان نیز سیاه است.
لکه های مرکب و موم
بر طول شنل هاشان می درخشد.
اگر نمی گریند بدان سبب است
که به جای مغز سرب در کدوی جمجمه دارند
و روحی از چرم براق
از جاده های خاکی فرا می رسند،
گروهی خمیده پشتند و شبانه
که بر گذرگاه خویش
سکوت ظلمانی صمغ را می زایانند و
وحشت ریگ روان را

چندان که شب فرود می آمد
شب ، شبِ کامل ،
کولیان بر سندان های خویش
پیکان و خورشید می ساختند.
اسبی خون آلوده
بر درهای گنگ می کوفت
و خروسانِ شیشه یی بانگ سر می دادند

ای شهر کولی ها ،
اینک گارد سیویل !
روشنایی های سبزت را فروکش

شهر ، آزاد از هراس
درهایش را تکثیر می کرد.
چهل گارد سیویل
از پی تاراج بدان در آمدند.
ساعت ها از حرکت باز ایستاد
و از بادنماها
غریوی کشدار برآمد.
شمشیرها نسیمی را که
از سم ضربه ها سرنگون شده بود
از هم شکافتند.
کولیان پیر می گریزند
از راه های تاریک و روشن
با اسب های خواب آلوده و
قلک های سفالین شان

کولیان به دروازه های بیت اللحم
پناه می برند.
یوسف قدیس ، پوشیده از جراحت و زخم
دختری را به خاک می سپارد.
تفنگ های ثاقب ، سراسر شب
بی وقفه طنین انداز است.
قدیسه ی عذرا ، برای کودکان
آز آب دهانِ ستاره گان مدد می جوید.
با این همه ، گارد سیویل پیش می آید
در حال برافشاندن شعله هایی که در آن
تخیل ، جوان و عریان خاکستر می شود.
رزا – دخترک کامبوریوس –
می نالد بر درگاه خانه اش.
پیش رویش پستان های بریده شده ی او
بر یکی سینه قرار گرفته.
و دختران دیگر دوانند
با بافه های گیسوان شان از پس
در هوایی که در آن
گلسرخ های باروت می ترکد

Wednesday, August 5, 2009

طبیعت لیمریک




سکانس های ماندگار

شاید اگه نقاش نمیشدم میرفتم سراغ سینما. گاهی وقتها شک میکنم که کدومشون رو بیشتر دوست دارم. نمیدونم چرا یهو دلم خواست همه سکانسهای دوست داشتنیمو اینچا بذارم. سکانس هایی که هیچ وقت فراموششون نمیکنم. شاید شما هم با این سکانسها اشک ریخته باشید. تقدیم به همه عاشقان سینما