Wednesday, January 27, 2010

حرفهایی که نزدم

من، لب تاپ، پنجره ، سقفهای شیروانی از دور پیدا و آدمهایی که گهگایی از جلوی چشمهایم رد میشوند لوکشین تکراری هر روزه من است. گاهی نوشتن خیلی سخت میشود مثل الان که نمیدانم چه میخواهم بگویم اصلا چرا باید چیزی بنویسم شاید به خاطر اینکه خیلی وقت است پست جدیدی به وبلاگم اضافه نکردم. بهتر است از زندگی بنویسم و از حرفهایی که تا حالا کمتر به زبان آوردم. بهتر است به چیزهایی فکر کنم که هیچ وقت برایم مهم نبودند و آنقدر وجودشان بدیهی شده که نبودشان غیرممکن به نظر میرسد.مثل همین دستها که الان دارند تایپ میکنند یا همین چشمها که به مانیتور دوخته شده . خوب اگر همین ها نبودند که من نمیتوانستم اینجا بنشینم وبرای خودم احساس روشنفکری کنم و یکسری چرندیات بنویسم .آنوقت زندگی شاید خیلی فرق میکرد و شاید من اصلا یک آدم دیگری میشدم. نمیدانم چرا بعضی وقتها به سرم میزند و از سر بیکاری احساس پوچی میکنم غافل از اینکه اگر هیچ چیزی هم نداشته باشم باز حداقل ازآن آدمی که کور است و معلول است خیلی خوشبخترم. باید به خودمان بفهمانیم که احساس خوشبختی کردن کار سختی نیست فقط باید قدر همان روزمرگیهای تکراریمان را بدانیم که شاید اگر همانها هم یک روز نباشند زندگی خیلی تحملش سخت ترمیشد. پس باید به خودم بگویم که این پنجره را دوست دارم حتی اگر سالها پشتش بنشینم .کسی چه میداند شاید خیلی آدمهای دیگر پشت پنجره نشسته باشند و قدر خوشبختی خودشان را ندانند.آخراین روزها احساس بدبختی کردن مد شده.

و باز طرح