بچه که بودم وقتی پدرم ساز میزد ناخوداگاه ریتم آهنگ رو با خودم زمزمه میکردم. بزرگتر که شدم ساز زدن رو هم یاد گرفتم و کم کم توی مدرسه و هر جایی که میشد آواز هم میخوندم . چند سالی گذشت که بعد از درس خواندن های زورکی تازه فهمیدم تنها چیزی که آرومم میکنه هنره. حالا هر چی میخواد باشه: سینما، موسیقی، آواز، کاریکاتور و آخرش هم شدم نقاش. حالا این وسط چقدر ساز مخالف شنیدم و چقدر پول بی زبان خرج علایقم کردم خودش داستانی داره. چند سالی میشه که نقاشی میکنم و به قول معروف هنرمندم. وقتی هنرمند بودن را به خودت القا میکنی حواست به یه چیزهایی هم باید باشه. مثلا حرفهای خاله زنکی نزنی، لباس خاص بپوشی، حرفهای خاص بزنی، دوستان خاص داشته باشی و خلاصه آدم متفاوتی باشی. البته اینهایی که میگم همش از سر اجبار نیست گاهی وقتها هنر کم کم تو رو به همین سمت پیش میبره که مثلا به عنوان یک زن همه فکرت تو خریدن لباس و همچشمی کردن نباشه و وقتت رو با غیبت کردن ومهمونی رفتن هدر نکنی. از وقتی احساس کردم که یک هنرمندم سعی کردم شخصیتم رو رشد بدم. سعی کردم خودم رو توی نقاشیام نشون بدم و به اطرافیانم بفهمونم که دنیای من با دنیای اونا خیلی تفاوت داره ولی هر دفعه بیشتر از قبل شکست میخوردم. نمیدونم چند درصد آدمها میتونن رنجی رو که یک هنرمند واسه خلق اثرش کشیده و احساسی رو که پشت اون هست درک کنند. ولی مطمئنم تعدادشون زیاد نیست. این رو از اونجایی میگم چون آدمهایی رو دیدم که اومدند و برای دلخوشی من نگاهی سر سرکی به کارهایم انداختند و بعدش با تمام غرور جلوم نشستند و کلی چرند گفتند که ما حصلش این بود: تو داری راهت رو اشتباه میری !
باز هم نمیدونم که چقدرحق با اوناست ولی از این مطمئنم که جز این راه اشتباه راه دیگه ای رو نمیتونم برم و شاید یه روزهم به قول اونا سرم به سنگ بخوره. ولی من فقط همینجوری میتونم از زندگیم لذت ببرم حتی اگه احمق ترین آدم دنیا به نظر برسم.
باز هم نمیدونم که چقدرحق با اوناست ولی از این مطمئنم که جز این راه اشتباه راه دیگه ای رو نمیتونم برم و شاید یه روزهم به قول اونا سرم به سنگ بخوره. ولی من فقط همینجوری میتونم از زندگیم لذت ببرم حتی اگه احمق ترین آدم دنیا به نظر برسم.